نوجوان امروز

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
پیوندها

پیامبری که به غلامی فروخته شد...!

جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۸:۲۳ ب.ظ

بِسْم الِله الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی حضرت خضراز بازار بنی اسرائیل می گذشت ناگاه چشم فقیری به سیمای نورانی حضرت افتاد و گفت: به من صدقه بده خداوند به تو برکت دهد! حضرت خضرگفت: من به خدا ایمان دارم ولی چیزی ندارم که به تو دهم.

فقیر گفت: بوجه الله لما تصدقت علی؛تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند می دهم! به من کمک کن!

من در سیمای شما خیر و نیکی می بینم تو آدم خیّری هستی امیدوارم مضایقه نکنی. حضرت خضر فرمودند: تو مرا به امر عظیم قسم دادی و کمک خواستی ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی...! فقیر گفت: این کار نشدنی است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟
 

حضرت خضر تو مرا به وجه خدا قسم دادی و کمک خواستی من نمی توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را برطرف کن! فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت. حضرت خضر مدتی در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کارواگذار نمی کرد. حضرت خضربه خریدار خود فرمودند: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمی کنی؟

خریدار گفت: من مایل نیستم که تو را به زحمت اندازم، تو پیرمرد سالخورده هستی. حضرت خضر من به هر کاری توانا هستم و زحمتی بر من نیست. خریدار گفت: حال که چنین است این سنگها را از اینجا ببر! با اینکه برای جابجا کردن سنگها شش نفر در یک روز لازم بود، ولی سنگها را در یک ساعت به مکان معین جابجا کرد. خریدار خوشحال شد و تشویقش نمود و گفت: آفرین بر تو! کاری کردی که از عهده یک نفر بیرون بود که چنین کاری را انجام دهد.
 

روزگار سپری شد تا روزی برای خریدار سفری پیش آمد خواست به مسافرت برود، به حضرت خضرگفت: من تو را درستکار میدانم می خواهم به مسافرت بروم، تو جانشین من باش، با خانواده ام به نیکی رفتار کن تا من از سفر برگردم و چون پیرمرد هستی لازم نیست کار کنی، کار برایت زحمت است. خضر: نه هرگز زحمتی برایم نیست. خریدار گفت:  حال که چنین است مقداری خشت بزن تا برگردم. خریدار به سفر رفت،حضرت خضربه تنهایی خشت درست کرد و ساختمان زیبایی بنا نمود. خریدار که از سفر برگشت، دید که حضرت خضرخشت را زده و ساختمانی را هم با آن خشت ساخته است.
 

بسیار تعجب کرد و گفت: تو را به عظمت خدا سوگند می دهم که بگویی تو کیستی و چه کاره ای؟ حضرت خضر فرمودند: چون مرا به عظمت خدا سوگند دادی و همین مطلب مرا به زحمت انداخت و به عنوان غلام فروخته شدم. اکنون مجبورم که داستانم را به شما بگویم: فقیر نیازمندی از من صدقه خواست و من چیزی از مال دنیا نداشتم که به او کمک کنم. مرا به وجه خدا قسم داد، لذا خود را به عنوان غلام در اختیار او گذاشتم تا مرا به شما فروخت. اکنون به شما می گویم هرگاه سائلی از کسی چیزی بخواهد و به وجه خدا قسم دهد در صورتی که می تواند به او کمک کند، سائل را رد کند روز قیامت در حالی محشور خواهد شد که در صورت او پوست، گوشت و خون نیست.


تنها استخوانهای صورتش میمانند که وقت حرکت صدا می کنند.خریدار چون حضرت خضررا شناخت گفت: مرا ببخش که تو را نشناختم. و به زحمت انداختم.  حضرت خضر فرمودند: طوری نیست. چون تو مرا نگه داشتی و درباره ام نیکی نمودی. خریدار گفت: پدر و مادرم فدایت باد! خود و تمام هستی ام در اختیار شماست. حضرت خضرفرمودند: دوست دارم مرا آزاد کنی تا خدا را عبادت کنم. خریدار نیز پیامبر خدا را آزاد کرد و حضرت حضرت خضرفرمود: « خداوند را سپاسگزارم که پس از بردگی مرا آزاد نمود. »


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۶
علی امیدوار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی